روز های پابوس آقا
از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من
چند روزی بود نه حرفی می زدم و نه کاری می کردم و یک جمله می گفتم فقط مشهد.... 4 یا 5 روز مانده به عید فطر ما در حال مشورت برای مسافرت بودیم هر کدام از ما یک جا را انتخاب می کردیم . خواهرم می گفت بریم تهران و بعد بریم قم و اصفهان اما مادرم می گفت :بریم اردبیل چون مادر بزرگ و پدر بزرگ و پدر بزرگم و خاله هایم در انجا زندگی می کردند . پدرم می گفت :اول بریم سمنان خانه عمو مهدی و بعد بریم اردبیل . اما من فقط می گفتم مشهد . چند روزی حرفی نمی زدم تا اینکه همه خانواده متوجه شدند یک روز قبل از عید پدر برگشت خانه و گفت من تصمیم خودم را گرفته ام اول می رویم مشهد و بعد سمنان و بعد به اردبیل می رویم . همه خانواده موافقت کردند بالاخره روز حرکت فرا رسید لحظه شماری می کردم تا به مشهد برسیم تا اینکه در بین راهی خواب دیدم یک مرد نورانی به خوابم اومد و گفت ببین من زود جواب می دهم اما تو هم باید به حرف خانواده ات خوب گوش کنی حالا هر ارزویی داری بگو تا براورده کنم منم از امام رضا سلامتی خانواده خودم را خواستم و اینکه خواهرم کنکور قبول شود . امام رضا جواب من را داد و خواهرم در رشته مورد علاقه خودش قبول شد
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: خاطره,